۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

مسیحیت در ایران باستان (۱)

مسیحیت در ایران باستان

(بخش یکم )


اثـــر: دکتر بزرگمهر وزیری

سرزمین ایران از دیرباز زادگاه و گذرگاه باورها و جهان بینی‌های بسیار بوده است. بسیاری از این باورها به شکل دین‌های رسمی و سازمان یافته شکل گرفتند و گروهی دیگر در چارچوب اندیشه‌های سیّال و چندان تعریف نشده زاده شده و به زندگی خود ادامه داده‌اند. در کنار باورها و اندیشه‌هائی که از ایران سرچشمه گرفته‌اند، باورهائی که ریشۀ آنها در سرزمین‌های دیگر خاورمیانه و یا آسیای خاوری بوده است، امکان رشد و گسترش یافته‌اند.

از میان دین‌های ایرانی می‌توان از مهرپرستی (میترائیسم)، مزداپرستی(آئین زرتشتی) و آئین مانی نام برد. آئین مزدک که در دوران پادشاهی قباد و خسرو انوشیروان پادشاهان ساسانی رواج یافت، اگرچه در بستر باورهای دینی حرکت می‌کرد ولی بیش از آن که ماهیت دینی داشته باشد، یک جنبش اصلاحات اجتماعی بود که فرصت چندانی برای رشد و گسترش نیافت و سرکوب شد. در سدۀ نوزدهم میلادی، ایران شاهد شکل گرفتن جنبش‌های دینی بابی و بهائیت بود. اگرچه بنیانگزاران بهائیت ایرانی بودند و آغاز این جنبش‌ها نیز از ایران بود، ولی بهائیت در واقع شاخه‌ای از اسلام به شمار می‌رود، بنابراین ماهیّت ایرانی آن قابل بحث است.

از میان باورهای غیر ایرانی که در ایران باستان رواج یافتند می‌توان از آئین بودائی و مسیحیت و اسلام نام برد. تفاوت اصلی میان گسترش دین اسلام با آئین بودا و مسیح در این بود که استیلای اسلام بر ایران به دنبال شکست‌های نظامی ایرانیان از عرب‌ها و به زور شمشیر و با تهدید به قتل و یا پرداخت مالیات‌های سنگین انجام پذیرفت. در حالی که گسترش آئین بودائی و مسیحیت بدون خشونت و بر اثر فعالیت مبلّغان دینی انجام گرفت. یهودیان اگرچه بیش از ٢٧۰۰ سال در ایران زندگی کرده‌اند، به این دلیل که می‌خواسته‌اند هویت قومی خود را حفظ کرده و از آمیختگی با اقوام دیگر تا آنجا که ممکن بوده، خودداری کنند، هرگز تلاشی برای تبلیغ دین خود به غیر یهودیان به کار نبرده‌اند. پس از استیلای عرب‌ها بر ایران، جنبش‌های استقلال طلبانۀ بسیاری در ایران شکل گرفت که بسیاری از آنها در بستر باورهای دینی حرکت می‌کردند.

بسیاری از آگاهی‌های تاریخی ما دربارۀ ایران باستان بر مدارک و منابعی که تاریخ‌نویسان و نویسندگان غیر ایرانی نوشته‌اند استوار است. می‌دانیم که ایرانیان آن چنان که یونانیان و رومیان به نوشتن تاریخ دلبستگی داشته‌اند به تاریخ‌نویسی نپرداخته‌اند و آن دسته از یادداشت‌ها و تاریخ‌های رسمی نیز که در دربارهای پادشاهان نوشته می شد، یا توسط بیگانگان و یا توسط خود ایرانیان نابود شده‌اند. این تنها بیگانگانی چون اسکندر نبوده‌اند که تخت جمشید و کتاب خانۀ آنرا سوزاند. ساسانیان نیز که خود قومی ایرانی بودند، پس از شکست دادن اشکانیان که آنها نیز ایرانی بودند و نزدیک به پانصد سال بر ایران پادشاهی می‌کردند، چنان آثار آنها را نابود کردند که شاعری چون فردوسی آشکارا می‌گوید که از اشکانیان جز نام چیزی نشنیده است

فردوسی تنها نام چند تن از شاهان اشکانی را ذکر می کند و می گوید که آنها از نسل آرش، بوده اند که احتمالاً همان اَرَشک است .

کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
چه گفت اندرین نامۀ باستان
که گوینده یاد آرد از داستان
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید که را بود و تخت مهان
...
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان
ازیشان به جز نام نشنیده‌ام
نه در نامۀ خسروان دیده‌ام

آنچه ما در بارۀ دوران اشکانی می‌دانیم، عمدتاً بر منابع غیر ایرانی استوار است.

تولّد عیسا مسیح در زمان پادشاهی فرهاد چهارم و یا به روایتی فرهاد پنجم، پادشاه اشکانی و به صلیب کشیده‌شدن عیسا مسیح در زمان پادشاهی اردوان سوم که از سال‌های ۱۱ تا ۳٨ میلادی پادشاهی می‌کرد روی داد. اشکانیان یا پارت‌ها، یکی از تیره‌های ایرانی بودند که از سرزمین‌های شمال خاوری، یعنی خراسان بزرگ برخاستند و جانشینان اسکندر را شکست داده و دوباره یک شاهنشاهی ایرانی برپا کردند. بنیانگـزار این دودمان پادشاهـی "اَشک" یا "اَرَشک" نام داشت و از این رو، جانشینان او نام اشکانیان را برای خود برگزیدند. نام کنونی شهر "عَشق‌آباد" در کشور ترکمنستان نیز در اصل "اَشک آپات" بوده است. یکی از ویژگی‌های دوران پادشاهی اشکانی احترام به دین‌های گوناگون و آزادی مردم در شیوه‌های پرستش خود بوده است. اشکانیان نزدیک به پانصد سال از سال‌های ٢۵۰ پیش از میلاد تا سال ٢٢٤ یا ٢٢۶ میلادی بر ایران فرمانروائی کردند. در زمان آنها به فرهنگ و تمدن یونانی توجه زیادی می‌شد. دوران پادشاهی از یک جهت نیز قابل توجه است، زیرا برای نخستین‌بار در تاریخ ایران، یک دموکراسی نسبی برقرار بود و مجلسی به نام "مِهستان" وجود داشت که با شرکت شاهزادگان و بزرگان کشور برگزار می‌شد و تا انداره‌ای در کنترل قدرت مطق پادشاه موثر بود. در آن زمان ایران و روم دو امپراتوری بزرگی بودند که بر جهان فرمانروائی داشتند و اغلب درگیر جنگ‌های طولانی با یکدیگر می‌شدند.



شاهنشاهی اشکانی یا پارت‌ها (Arsacids or Pathian Empire)

پس از به صلیب کشیده‌شدن عیسا مسیح، شاگردان وی در سرتاسر آسیا و اروپا پراکنده شدند. پادشاهان اشکانی به دو دلیل از مبلغان مسیحی پشتیبانی می‌کردند. نخست این که پادشاهی آنان برپایۀ آزادی‌های دینی و احترام به همۀ باورها استوار بود و دیگر این که روم، دشمن سرسخت آنها به شمار می‌رفت و پشتیبانی از مسیحیان از دیدگاه سیاسی نیز می‌توانست برای آنها سودمند باشد.

مبلغان مسیحی در ایران با استقبال گرم مردم رو به رو شدند، زیرا پیام مهر و عشق و بخشایش مسیح، گذشته از آن که با خُلق وخوی توده‌های مردم ایران هماهنگی داشت. با اندیشه‌های و آموزه‌های آئین میترا یا آئین مهر که یکی از دین‌های باستانی ایران بود و در میان توده‌های مردم طرفداران بسیار داشت، سازگار و همنوا بود. بدین‌سان مسیحیان در ایران نزدیک به دویست سال آزادی عمل و تبلیغ داشتند و گروه‌های بی‌شماری از ایرانیان به این کیش گرویدند. مراکز بزرگ مسیحیان استان‌های باختری و همچنین سرزمین‌های شمال خاوری ایران بود.

در آغاز سدۀ سوم میلادی فضای دینی ایران و به دنبال آن خاورمیانه و اروپا دگرگون شد. در ایران، اردشیر بابکان که فرمانروای یکی از تیره‌های ایرانی در پارس بود و روابط خانوادگی نزدیکی با پیشوایان زرتشتی داشت، سر به شورش برداشت و با اردوان پنجم، آخرین پادشاه اشکانی جنگید. در سال ٢٢٤ میلادی در جنگ سختی که میان سپاهیان اردشیر و اردوان پنجم روی داد، اردوان به سختی شکست خورد. اردشیر به پیروزی رسید و خود را شاهنشاه نامید و دودمان پادشاهی ساسانی را بنیاد گذاشت. با به روی کار آمدن ساسانیان، برای نخستین‌بار در تاریخ ایران، آئین زرتشت به صورت دین رسمی درآمد. پیش از آن در دوران پادشاهان هخامنشی و اشکانی، اگرچه دین زرتشتی در ایران رواج داشت ولی پیروان دین‌های دیگر نیز در تبلیغ و برگزاری مراسم خود آزاد بودند. اردشیر بابکان خود را نمایندۀ خدا بر روی زمین و صاحب "فَرۀ ایزدی" اعلام کرد. سنگنوشته‌ها و کنده‌کاری‌های بر روی سنگ که در نقش رستم فارس به جای مانده است و با ترجمۀ یونانی نیز همراه است دربردارندۀ این پیام است که اردشیر با پشتیبانی اهورامزدا به پادشاهی رسیده است. ساسانیان، اشکانیان را بیگانه‌پرست اعلام کرده و آثار آنها را نابود کردند. ساسانیان خود را از نسل هخامنشیان می‌دانستند.

پیروزی‌های اردشیر و به ویژه پیروزی‌های فرزندش شاهپور که والرین امپراتور روم را در سال ٢۶۰ میلادی شکست داده و به اسارت گرفت، پایه‌های دولت ساسانی را تقویت کرد. رهبر روحانیون زرتشتی یا موبدان موبد در آن زمان شخصی بود به نام "کارتیر" که دارای نفوذ و قدرت بسیاری در دستگاه رهبری ساسانی بود. اردشیر بابکان و پسرش، قدرت روحانیون زرتشتی را کنترل می‌کردند ولی با این همه تعصبات دینی در دوران پادشاهی شاهپور یکم به اوج خود رسید. "مانی" پیامبر ایرانی که آئین خود را با الهام از دین‌های زرتشتی، مسیحی، بودائی و باورهای بابلیان پایه‌گزاری کرده و در ایران و سرزمین‌های همسایه پیروان بسیاری پیدا کرده بود، براثر فشار موبدان زرتشتی به طرز دردناکی کشته شد.
برقراری نظام طبقات اجتماعی: درباریان، موبدان و دبیران، ارتشتاران، صنعتگران و کشاورزان، که به سود اقلیّت‌های صاحب نفوذ و به زیان بیشتر مردم شکل گرفته بود، با گذشت زمان سبب ناخرسندی توده‌های مردم گردید.

آئین مسیح و جاذبه‌های عرفانی آن بسیاری از ایرانیان را به سوی خود کشید. در حالی که در آئین زرتشتی ساسانی، پادشاه رابط خدا و بندگان خدا بود. در مسیحیت، انسان فرزند خدا شناخته می‌شد و رابطۀ او با خدا یک رابطۀ مستقیم به شمار می‌آمد. از دیدگاه اجتماعی نیز مسیحیت در دل خود، نوعی سوسیالیسم بود و قدرت مالکان بزرگ و ثروتمندان را به هیچ می‌انگاشت. "و همه‌ ايمانداران‌ با هم‌ می‌زيستند و در همه‌ چيز شريك‌ می‌بودند و املاك‌ و اموال‌ خود را فروخته‌، آنها را به‌ هر كس‌ به‌ قدر احتياجش‌ تقسيم‌ می‌كردند. و هر روزه‌ در هيكل‌ به‌ يكدل‌ پيوسته‌ می‌بودند و در خانه‌ها نان‌ را پاره‌ می‌كردند و خوراك‌ را به‌ خوشی‌ و ساده‌دلی‌ می‌خوردند. و خدا را حمد می‌گفتند و نزد تمامی‌ خلق‌ عزيز می‌گرديدند و خداوند هر روزه‌ ناجيان‌ را بر كليسا می‌افزود." (اعمال رسولان فصل دوم آیه‌های ٤٤ تا ٤٧)
در حالی که در آئین زرتشت، داشتن ثروت نه تنها مانعی بر سر راه رستگاری به شمار نمی‌آمد بلکه گرامی هم شناخته می‌شد.

در سال ۳۱۳ میلادی هنگامی که کنستانتین امپراتور روم، مسیحیت را به عنوان دین رسمی روم اعلام کرد، سیاست با مسیحیت آمیخته شد و پیامد این آمیختگی آزار و جفای ایرانیان مسیحی در شاهنشاهی ساسانی بود. آزار مسیحیان در ایران پیرو شرایط سیاسی بود، زیرا در همان دوران سخت‌گیری‌های دینی، یهودیان در ایران از آزادی برخوردار بودند.

این که نخستین ایرانیان مسیحی چه کسانی بوده‌اند، آگاهی‌های چندانی نداریم ولی می‌دانیم که در شورای نیسیه (نیقیه) که در سال 325 میلادی برگزار گردید و در جریان آن "پذیره نیسیه" که از آن به عنوان "اعتقادنامه نیقیه" هم نام برده شده است (Creed of Nicea)دست کم یک ایرانی به نام یوحنای پارسی (John of Persis) حضور داشته و از وی نام برده شده است. در سال ٤۱۰ یک مرکز مسیحی (Synod) در تیسفون پایتخت ساسانیان برپاشد. پایتخت ایران به عنوان مرکز مسیحیت در شاهنشاهی ایران به رسمیت شناخته شد. مراسم با دعائی برای یزدگرد یکم ساسانی آغاز گردید.

در سال‌های پایانی سده ششم میلادی، از ۶ استان یا ایالت به عنوان استان‌های مسیحی نام برده می‌شود. از جمله: ری، اَبَرشهر، مرو و هرات که پیشینۀ جوامع مسیحی آنها به چند صد سال می‌رسیده، نام برده شده است. در سال ۶۵۱ میلادی اسقف مرو آرامگاهی برای یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی، اختصاص داد.

در سرزمین‌های ایرانی، بیرون از شاهنشاهی ساسانی، جوامع مهم و بزرگ مسیحی وجود داشت. در سُغد (Sogodia) ترجمه‌های بسیاری از زبان سریانی (آرامی) به دست آمده است. از همان آغاز دوران اسلامی از اجتماع بزرگ مسیحیان نسطوری (Nestorian) نام برده شده است. مسیحیت در سمرقند تنها در سدۀ پانزدهم میلادی یعنی حدود پانصد سال پیش ریشه کن شد. مسیحیان توسط مسلمانان یا کشته شدند و یا به ناچار برای نجات جان خود، تن به پذیرش اسلام دادند. در ایالت سین کیانگ، در خاور، سرزمین چین که هم مرز با سرزمین‌های ایرانی بود، قطعاتی از مزامیر که از زبان آرامی به زبان پهلوی ترجمه شده‌اند، یافت شده است. این ترجمه به سدۀ ششم میلادی تعلق دارد.

همچنان که اردشیر بابکان، سردودمان ساسانی، پیروزی خود را نتیجۀ یاری اهورامزدا می‌داند، کنستانتین امپراتور روم نیز در نامه‌ای که به شاهپور دوم (شاهپور بزرگ) می‌نویسد، شکست والرین پادشاه روم را ازشاهپور یکم، به دلیل آزار دادن مسیحیان توسط والرین می‌داند. کنستانتین سپس در ادامۀ نامۀ خود می‌نویسد: اکنون عیسا مسیح مدافع امپراتوری روم است و قدرت و سپر او، روم را در برابر حملات شاهپور دوم حفظ می‌کند.

شاهپور دوم نهمین پادشاه ساسانی بود که پس از مرگ پدرش هرمز دوم به پادشاهی رسید. پس از مرگ هرمز، بزرگان ایران پسر بزرگ او را کشتند، پسر دومش را نابینا کردند و پسر سومش را زندانی کردند که بعدها به روم گریخت. در نتیجه تاج شاهی را برای فرزندی که یکی از زنان هرمز دوم آبستن او بود در نظر می‌گیرند. این زن یهودی بود. شاهپور دوم شاید تنها کسی در تاریخ باشد که پیش از تولد و در زهدان مادر پادشاه شناخته شد. تا زمانی که شاهپور به سن بلوغ رسید، مادرش و درباریان، کشور را اداره می‌کردند، ولی پس از آن، وی یکی از پرقدرت‌ترین پادشاهانی شد که تاریخ ایران به خود دیده است. شاهپور دوم از ۳۰٩ تا ۳٧٩ میلادی پادشاهی کرد.

به دلایل سیاسی، در دوران شاهپور دوم، آزار و جفای ایرانیان مسیحی شدت گرفت. "جفای بزرگ" که در سال ۳۳٩ میلادی در ایران آغاز شد و سال‌ها به به درازا کشید، بسیاری از مسیحیان وفادار به پادشاه ایران را نیز دربر گرفت. یکی از این افراد وفادار به شاه، به نام "گُشت آزاد" به هنگام اعدامش درخواست کرد تا اعلام شود که اعدام وی به خاطر دینش بوده است و نه به سبب وفادار نبودن به شاهنشاه.

پس از مرگ کنستانتین، برادرزاده‌اش جولیان (Julian) که به جولیان مرتد (Julian the Apostate)معروف است به امپراتوری رسید. وی کوشید تا مسیحیت را براندازد و آئین بت‌پرستی پیشین را رواج دهد. جولیان در جنگ با شاهپور دوم به سختی شکست خورد و کشته شد. برخی از تاریخ نویسان، نوشته‌اند زمانی که پیکان یکی از تیراندازان پارسی، جولیان را از پای درآورد، جولیان ناله‌کنان فریاد زد: "تو بر من پیروز شدی، ای جلیلی!" که منظور وی از جلیلی، عیسا مسیح بود. جانشین وی جوویان (Jovian)در شرایط تحقیرآمیزی با شاهپور دوم صلح کرد، سرزمین‌های بسیاری را به ایران واگذار کرد و قول داد که از دخالت در امور ارمنستان خودداری کند. جوويان مسيحيت را دوباره آئین رسمی روم کرد. شاهپور دوم پس از این پیروزی از آزار ایرانیان مسیحی دست برداشت و آنان را به رسمیت شناخت.

دوران پادشاهی یزدگرد یکم ساسانی (۳٩٩ تا ٤٢۱ میلادی)، دوره آسان گیری دینی بود، او از مسیحیان و اقلیت‌های دینی دیگر پشتیبانی می‌کرد. شهبانوی وی، "شوشان دخت" که مادر بهرام پنجم یا بهرام گور بود، دختر رهبر یهودیان ایران بود. راه و روش یزدگرد، سبب شد تا روحانیون زرتشتی وی را "بزهکار" یعنی گناهکار بنامند. که پس از اسلام نیز از وی با عنوان "اثیم" نام برده شده است. دریغا که ایرانیان مسیحی از آزادی‌های دوران یزدگرد به درستی بهره نگرفتند. "اَبداس" اسقف تیسفون پایتخت ساسانیان (در برخی از منابع تاریخی اسقف شهر شوش) دستور داد تا یکی از آتشکده‌های زرتشیان ویران گردد. زمانی که زرتشتیان به پادشاه شکایت بردند، یزدگرد به اسقف دستور داد تا آتشکده‌ای را که ویران کرده بود، بازسازی نماید، ولی اسقف از فرمان پادشاه سرباز زد. این نافرمانی بهانه‌ای در اختیار مخالفان مسیحیت قرار داد تا پادشاه را قانع سازند که کلیساها را ویران کنند.

در سال ٤٢٤ میلادی کلیسای ایران، استقلال خود را از کلیسای غرب اعلام کرد و در سدۀ پنجم میلادی، آموزه‌های نِسطوری، پایه و بنیاد باورهای کلیسای ایران را تشکیل می‌داد. در سال ٤٢٨ میلادی، نِسطوریوس، رهبر (Patriarch) کلیسای بیزانس (روم خاوری، ترکیه کنونی) شد. بر پایۀ آموزه‌های نسطوریوس، عیسا مسیح دارای دو سرشت جداگانۀ خدائی و انسانی است و به این دلیل، مریم، مادر مسیح، "مادر خدا" به شمار نمی‌آید. "سیریل" رهبر کلیسای اسکندریه، براین باور بود که دو سرشت خدائی و انسانی مسیح در هنگام زادن او به هم آمیخته و جدائی‌ناپذیرند. او با نسطور مخالفت کرد. نسطور و هوادارانش در سال ٤۳۱ از سوی سیریل و پیروانش ملعون شناخته شده و ناچار شدند تا از اِدِسا (Edessa) که زیر فرمان امپراتوری بیزانس یعنی روم خاوری بود بگریزند. این مسیحیان ناگزیر شدند که به ایران پناه ببرند.

به طور کلی موقعیت مسیحیان و زرتشتیان در ایران و روم، از شرایط سیاسی تاثیر می‌پذیرفت و در قراردادهای میان دو امپراتوری ایران و روم، دو امپراتوری متعهد شدند که نسبت به مسیحیان و زرتشتیان در سرزمین‌های یکدیگر از سخت گیری خودداری کنند.

"گُلندخت" یکی از بستگان خسرو انوشیروان براثر تماس با اسیران جنگی بیزانس به مسیحیت گروید و چون در ایمان مسیحی خود استوار ماند، او را به فراموش خانه یعنی زندان‌هائی که زندانی برای سالیان دراز در آنجا مانده و به فراموشی سپرده می‌شد، فرستادند. در فراموش خانه نمایندگان "موریس" امپراتور روم که برای امضای قرارداد صلح به ایران آمده بودند با گُلندخت دیدار کردند و اگرچه ترتیب آزادی او داده شده بود ولی او شهادت را پذیرا شد و در سال ۵٩۱ میلادی جان خود را برسر ایمانش گذاشت.

در شاهنامۀ فردوسی از "نوشزاد" یکی از پسران خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی و داستان زندگی او سخن رفته است. نوشزاد که بسیار هم مورد مهر پدر بود از مادری ترسا (مسیحی) زاده شده بود. فردوسی می‌گوید که انوشیروان زنی زیبا داشت که پیرو آئین مسیح بود.

جهاندار خسرو چو خورشید بود
جهان را از او بیم و امّید بود
بدین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر

و سپس ادامه می‌دهد:

چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رای زن
یکی گنج باشد پراکنده زن
به ویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتن چرب و آواز نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
به دین مسیحا بُد آن ماه روی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابنده تر بر سپهر
وِرا نامور خواندنی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تند باد
ببالید بر سان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیر و مسیح و ره زردهشت
نیامد همی "زند" و "اَستش" درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر، کیش مادر گرفت
زمانه بود مانده اندر شگفت
چنان تنگدل شد از او شهریار
که از گُل نیامد جز از خار، بار

فردوسی می‌گوید که همسر مسیحی انوشیروان که زنی پرمایه و زیبا روی و سخن سنج و نرم خوی بود، پسری به نام نوشزاد می‌زاید که چون بزرگ می‌شود و نیک و بد را از هم باز می‌شناسد ،آئین مسیح را بر می‌گزیند و "زند و آَوستا" را درست نمی‌داند.

در شعر بالا "اَستَش" کوتاه شدۀ "اَوِستای‌اَش" است. اَوِستا کتاب دینی زرتشتیان است و زند تفسیری است که در زمان ساسانیان به زبان پهلوی بر آن نوشته شده است. آشکار است که روی برگردانیدن از آئین مَزدِیَسنا، بر انوشیروان گران می‌آید. زیرا در زمان ساسانی، مزدیسنا، دین رسمی شاهنشاهی ایران بود، بنابراین گرویدن فرزند شاه به مسیحیت تنها جنبۀ دینی نداشت بلکه پیامدهای سیاسی نیز داشت، به ویژه که در آن زمان مسیحیت دین رسمی، امپراتوری روم خاوری بود که دشمن دیرینه و سرسخت شاهنشاهی ساسانی به شمار می‌رفت. انوشیروان فرمان می‌دهد تا نوشزاد را در کاخ خودش زندانی کنند. کاخ نوشزاد در جندی شاپور بود. چندی پس از این زمانی که انوشیروان از جنگ با روم باز می‌گردد، کهن سالی و رنج راه او را بسیار ناتوان می‌دارد و به نوشزاد خبر می‌دهند که انوشیروان مرده است. نوشزاد با شنیدن این خبر از کاخ خود بیرون می آید و بسیاری از زندانیان را آزاد می کند و گروهی بسیار از مسیحیان و غیر مسیحیان گرد او فراهم می‌آیند.

هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفتۀ باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه
کسی کو ز بند خِرَد جسته بود
به زندان نوشین روان بسته بود
ز دیوانگان بندها بر گرفت
همه شهر زو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هر که ترسا بُدند
اگر جاثَلیق ار سِکوبا بُدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش تیغ زن
همی داد مادر وِرا خواسته
که از شاه بُد گنجش آراسته
فراز آمدندش تنی سی هزار
همه نیزه دار از در کارزار

نوشزاد همۀ کسانی را که به جرم دیوانگی در زندان انوشیروان بودند رها می‌سازد و همۀ مسیحیان (جاثلیق = کاتولیک، سکوبا = اسقف، دگرگون شدۀ Episcople یونانی که به معنای ناظر است ) و دیگران گرد او می‌آیند و وی لشگری شامل سی هزارتن فراهم می‌آورد و مادر او که از انوشیروان ثروتی یافته بود، آن را در اختیار پسرش قرار می‌دهد.

نوشزاد شهرهای اهواز و شوشتر را تسخیر می‌کند و کسی را یارای ایستادگی در برابر او نبود. نوشزاد نامه‌ای هم به قیصر روم می‌نویسد و یادآوری می‌کند که او هم کیش و هم رای قیصر است.

چون این خبر به انوشیروان در تیسفون (مدائن) می‌رسد، روزگار در پیش او تیره و تار می‌گردد. انوشیروان به مشاوران خود می‌گوید که به پیکار نوشزاد بروند ولی او را نکشند تا شاید از راه مسیح باز گردد. یکی از رایزنان انوشیروان به نام مهرنوش می‌گوید که سپاهیان نوشزاد همه مردانی از جان گذشته هستند و نباید آنها را ناچیز شمرد.

سپاهی که هستند با نوشزاد
کجا سر بپیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف جهان بین و بازی مدان
هر آن کس که ترساست با لشگرش
همی از کیش پیچد سرش
چنین است کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زان دژم
نه بر رای و راه مسیحا بُوَد
به فرجام خصمش چلیپا بُوَد
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان
ازیشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست

کوتاه سخن این که فرستادگانی به سوی نوشزاد می‌روند و پیام پدر را به او می‌دهند و به او می‌گویند که تو را با سپاه انوشیروان یارای برابری نیست و چرا دین کیومرث و هوشنگ و طهمورث را واگذاشته‌ای و به دین مسیح گرویده‌ای؟ فرستاده می‌گوید: مسیح فریبکار بود و اگر فرّ یزدانی با مسیح بود یهودیان هرگز نمی‌توانستند او را بکشند.

مکن رزم با لشگر شهریار
که گردی پشیمان ازین کارزار
بگشتی ز دین کیومرّثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
اگر فَرّ یزدان بر او تافتی
جهودی بر او دست کی یافتی
...
تو با شاه کسری بسنده نه ای
اگر شیر و ببر دمنده نه ای
...
پیاده شو از شاه زنهار خواه
به خاک افکن این گرز و رومی کلاه

نوشزاد به پیروز که فرستادۀ انوشیروان است پاسخ می‌دهد که من هرگز دین خسرو (کسری) را نمی‌پذیرم. سپس می‌افزاید مسیح اگر کشته شد برای این نبود که فَّر خدائی از وی دور شده بود بلکه او به سوی یزدان پاک بازگشت و اگرهم کشته شوم باکی نیست.

چنین داد پاسخ وِرا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشگر چو من زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحا شد آئین اوی
نگردم من از فَرّه و دین اوی
مسیحای دیندار اگر کشته شد
نه فَرّ جهاندار از او گشته شد
سوی پاک یزدان بشد باز پاک
بلندی گزید او ازین تیره خاک
اگر من شوم کشته بس باک نیست
که زهریست کش هیچ تریاک نیست

در جنگی که در می‌گیرد باران تیر بر سپاه نوشزاد می‌بارد و یکی از تیرها قلب او را می‌شکافد. نوشزاد به درون سپاه خود باز می‌گردد. اسقف را فر می‌خواند و می‌گوید به مادرم بگو که مرا به رسم و آئین مسیحا به خاک بسپارند. مرگ نوشزاد نه تنها برای مادر و هوادارانش غم انگیز است بلکه انوشیروان و همۀ ایرانیان را غمگین می‌سازد. نوشزاد شاهزاده ای است دوست داشتنی که همه مردم و به ویژه پدرش یعنی انوشیروان او را بسیار دوست می‌داشتند. مرگ او که فقط بر سر ایمان مسیحی او پیش می‌آید همه را غمگین می‌سازد. این صحنه از شاهنامه یادآور مرگ سهراب و یا سیاوش است. شخصیت‌هائی که بی‌گناهی آنان بر همه آشکار بود و مرگشان برای هیچ کس شادی آور نیست. سپاه انوشیروان کسی از سپاهیان او را نمی‌کشند و چیزی را به تاراج نمی‌برند. نوشزاد از جنگ با پدر خشنود نیست ولی خوب می‌داند که نمی‌تواند از آئین مسیح دست بردارد. نوشزاد خوب می‌داند که پدرش یعنی خسر انوشیروان از مرگ او بسیار غمگین خواهد شد. نوشزاد پس از زخمی شدنش با سپاهیان خود و اسقف چنین می‌گوید:

بیامد به قلب سپه شد چو گرد
تن از تیر خسته، رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر خوار و زار است و شوم
بنالید و گریان سُقُف (اسقف) را بخواند
سخن هرچه بودش به دل، در براند
بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آمد سرم
سواری برافکن سوی مادرم
بگویش که رفت از جهان نوشزاد
برآمد بر او روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره این بود ازین تیره روز
دلم چون بُدی شاد و گیتی فروز
دل من ز کشتن پر از درد نیست
پدر بَتّر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید، نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته گشتم به تیر
بگفت این و لب ها به بر نهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشگر از مرگ شاه
پراکنده گشتند هرسو سپاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
از آن رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
وِرا کشته دیدند و افکنده خوار
سِکوبای رومی، سرش بر کنار
همه رزمگه گشت از او پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
ز اندرزهایش چه داری به یاد؟
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند سرش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود، نه مشک و عبیر
به رسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و پوشد سرش
نه افسر، نه دیبای رومی، نه تخت
چو از بندگان دیده تاریک بخت
کنون جان او با مسیحا یکیست
همان است کین کشته بر دار نیست
مسیحی به شهر اندرون هر که بود
نماند ایچ ترسا به رخ نا شُخود
خروش آمد از شهر و هر مرد و زن
که بودند یکسر شدند انجمن
که شد شهریاری دلیر و جوان
دل و دیدۀ شاه نوشین روان
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چو آگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز پرده برآمد برهنه به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردۀ گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جُندشاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند

در این دوران اگرچه هنوز قدرت خسرو انوشیروان که از پشتیبانی موبدان و اربان بزرگ برخوردار بود عامل کنترل کنندۀ نیرومندی بود، ولی جامعۀ ایران از درون در حال دگرگونی بود. اختلاف طبقاتی شدید. دشمنی و فساد شدید درون دربار و طبقۀ حاکم. سرکوب شدن جنبش‌های اصلاح‌طلبانۀ اجتماعی، جامعۀ ایرانی را از درون پاره می‌کرد. در بخش دوم به وضعیت پس از انوشیروان خواهیم پرداخت.

منبع
________________________________________

برگرفته از: مسیحیت در ایران باستان (بخش يکم) ، مرکز پژوهشهای مسيحی


هیچ نظری موجود نیست: